بود،بود!
هرچه بود ونبود،آنچه بود یا نبود!!
نمی دانم!!…در نظرم بود،بود..
من بودم و بود ،بود….
اما حالا….
من هستم و بود هایی که دیگر بود نیستند…
…به گمانم..سرگردان شده ام…..
هرچه بود ونبود،آنچه بود یا نبود!!
نمی دانم!!…در نظرم بود،بود..
من بودم و بود ،بود….
اما حالا….
من هستم و بود هایی که دیگر بود نیستند…
…به گمانم..سرگردان شده ام…..
من نمی نویسم!!
این تویی که جاری شده ای ..
از زبانم..
از قلم بر روی کاغذ…
من نمی نویسم!!
قلم در دستانم…پادشاهی می کند!!
سطر به سطر تو را نقش می کند….
گاهی وقت ها دلتنگی رو نه میشه نوشت نه میشه کشید….
فقط یه بغض میشه تو گلوت ….تا کی…تاکجا…نمیدونم
نود و نه درصد ازنگرانیهای ما در زندگی هرگز اتفاق نمی افتد.
دیل کارنگی
.
.
.
.
دوست خوبم نوشت:
حالا ظاهراً برعکس شده!
99 درصد از “نا” گرانی های ما اتفاق می اُفتند
یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب
خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس
از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم
حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده
باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول
………سعید بیابانکی