عجب بی طاقتم
02 آذر 1396 توسط شيرين احمدي
دلم عجیب می خواهد حرف نزنم…
چیزی ننویسم…
دلم عجیب پر شده از حرف هایی که سر سبز را به باد میدهد….
اما قلمم هنوز نمی خواهد سرخ بنویسد…..
چشم هایم را می بندم…
من که امروز چیزی ندیدم…
نه…آن مردی که گدایی می کرد..دودستش سالم بود!
آن پیرزن چادری..فرزندش بیمار نبود..!
دم ظهری دیگر کارگری بقچه بغل کنار خیابان ننشسته بود…امروز برای همه شان کار بود..!
امروز ….حتما اوضاع خیلی هم بد نبود..!